اگر برگردم
چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ق.ظ
که پسرش سخت مریض است و در بیمارستان بسترى. با اصرار برادران یک هفته مرخصى گرفت و رفت اما بعد از 24 ساعت آمد. گفت: به برادرزنم سپرده ام به کارش رسیدگى کند. بعدها در سنگر کمین در کنار خودم تیر مستقیم خورد و به شهادت رسید.
برای شما اذان می گویم
سال 65 وقتى به جبهه مى رفتیم، در آن لحظات آخر یکى از برادران کم سن و سال را از صف بیرون کشیدند و او را از پادگان آموزشى به شهر بردند. از مرکز آموزش تا شهر شش کیلومتر راه بود. او دوباره با پاى پیاده برگشت و به پادگان آمد و دست به دامن مسئولین شد. این دفعه در پاسخ آنها که مى گفتند آخر تو خیلى کوچکى، چه کارى از دستت بر مى آید، مى گفت: من برایتان اذان مى گویم. براى بچه ها سرود مى خوانم. سرانجام با اصرار زیاد موفق شد و به منطقه آمد. بعد از سه ماه تسویه گرفتیم ولى او ماند و به مرخصى نیامد. مى گفت: من بیایم مسلما دیگر نمى گذارند برگردم. مدت یک سال منطقه بود تا سال 66 که به درجه رفیع شهادت رسید.
۹۳/۰۳/۱۴