داستانک:انقدر نقل پاشیدم که آمد
نیمه شب گذشته بود و نور مهتاب حیاط را روشن کرده بود. پدر از پشت شیشه نگاهی به مادر بهروز کرد. میدانست این جور شبها صحبت کردن با او فایدهای ندارد.
صدای اذان بلند شد، شکلاتها داخل آب باز شده بودند و پوست آنها یکی یکی روی آب میآمد و زیرلایه نازک یخ روی حوض، گیر میکرد. مادر دستش را داخل حوض کرد، یخ روی حوض بدون هیچ صدایی شکست.
<!--[مادر جان لازم نیست کمک کنی، دستت درد نکنه، خودم وضو میگیرم. آخی... آب گرم تو این سوز سرما از کجا آوردی پسرم. الهی قربونت بشم که به فکر مادری...
وضو که تمام شد، پدر حولهای به دستش داد تا دست و صورتش را خشک کند. نمازش را که خواند عکس بهروز را برداشت و راهی شد. پدر جلوی در ایستاد و گفت هنوز زوده، گفتن ساعت یازده، هوا سرده، بذار دو سه ساعت دیگه با ماشین برو.
مادر با هیجان گفت: نه، نکنه دیر برسم پسرم معطل بشه.
در را باز کرد و قدم به کوچه گذاشت. بعد از مدتی دنبال گشتن و پیدا نکردن، عکس بهروز را بالا گرفت، سعی زیادی کرد و خودش را به ماشین رساند. بغض گلویش را گرفته بود، از مردی که کنار تابوتها ایستاده بود، سوال کرد.
<!--[آقا... آقا ببخشید گمنام ۶۱ ندارید؟ هجده ساله...
مرد نگاهی به تابوتها کرد و پرسید «مال کدوم منطقه بوده؟»
مادر جواب داد: سومار، منطقه سومار...
مرد سری تکان داد و گفت «نه حاج خانم، اینا شهدای منطقه دشت عباساند.»
هق هق گریهاش بلند بود. با خودش نجوا میکرد «مادر چرا نیومدی. الهی قربونت بشم مامان...»
به خانه که رسید پدر داشت نماز مغربش را میخواند. هربار قرار بود تابوتی بیاید مادر می نشست کنار حوض و با بهروز حرف میزد. تا اینکه خنده آن شب بهروز، او را امیدوار کرد؛ وقتی که داشت از عروس جدید برای بهروز میگفت.
<!--[آره مادر، این بار واست عروسی مثل خودت پیدا کردم. اشتباه من بود که تا الان هم کفو تو رو پیدا نکرده بودم. ایراد از انتخاب من بود که تو نمیاومدی. عروسم باید مثل خودت باشه. عروس گمنام...
خنده بهروز باعث شد که مادر اقوام نزدیک را برای عروسی دعوت کند، شبی که روزش باز تابوت آورده بوند.
مادر هق هق کنان به خانه رفت. میگفت «حالا جواب این همه مهمون رو چی بدم. بگم دادماد نیومده. چی بگم مادرجان. اخه واسه امشب غذایی که دوست داشتی پختم. خودت شاهدی مادر از وقتی رفتی من هم نخوردم. چه طور دلم میاد غذایی که پسرم دوست داره رو تنها بخورم. گفتم امشب با مهمونا کنار هم بخوریم. حالا چه کارکنم مادر... بهروز... مادر چرا نیومدی...»
آن روز بهروز آمد و به همراه عروس گمنامش راهی ماه عسل شد. همسایه امام رضا(علیه السلام) ماند تا مدتی بعد مادر به دیدارش رفت.